دیشب بدترین شب عمرم بود ساعت 4 اینا بود که بارون و رعد و برق شروع کردن به ترسوندن ما
زیاد جدی نگرفتم همین که چشام داشت گرم میشد یه صدای وحشتناکی اومد که از ترس همه داشتیم گریه میکردیم
زبون خواهرم هم تا صبح بند اومده بود اه چرا آخه خواب ناز من باید اینطوری خراب میشد
اینم از شانس گند منه دیگه!!!